امشب باز مهتاب را دیدم
و برای اولین بار حسودی کردم
به نگاهی که ستاره ها به آن داشتند
و من ...........
همه عمر فکر می کردم بهمن می نگرد
و من نمی دانستم
و نی اندیشیده بودم
که آنکه آسمانیست
سکوت من رنجش خاطرم و سکوت خاطره هایم بود
آیا هنوز در غبار یک لحظه ی سکوتم سگواری ؟
معنی سکوتم را می فهمی؟
یا در این فکری که من دیوانه ام
رنگ تنهایی به دل بس دیده ام
این همه ویرانه ها در دلم جا مانده است
در پریشان خاطر این ساحلت
در فرا سوی کمال
لحظه ای در آن که بر من برتری
حال می فهمی فاصله یک فکر نبود
یک فکر بیهوده زتو
پشت اندیشه من فلسفه فردایی است
که در آن انسانها همگی انسانند
من از این شهر شکایت دارم
هیچکس انسان نیست
قلبها پیدا نیست
همه از حادثه خیس شدن میترسند
جای باران خالی....
که ببارد سر این خاک غریب
گونه ها خیس شود.
خنده ها خشکیده
بغضها پیچیده
جای پیچک خالی...
که بپیچد به تن فاصله ها
عشق تکثیر شود
دست زنجیر شود
پشت دیوار شبم فردایی است
هیچوقت حرفایی رو که مردم موقع عصبانیت بهت میزنن
فراموش نکن،چون حقیقته