ساکت وساده وسبک بود.
قاصدکیداشت میرفت.
فرشته ای به او رسید
و چیزی گفت.
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدکرو به فرشته کرد و گفت:
اما شانه های من ظریف است زیر این
خبر میشکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خودم ببرم.
فرشته گفت:
درست است آنچه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است
و سنگین اما تو میتوانی,
زیرا قرار است تو بیقرار باشی.
فراموش نکن نام تو قاصدک است
و هر قاصدکی یک پیام بر.
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت
و قاصدک ماند و خبری دشوار...
حالا هزاران سال است
که قاصدک میرود و میچرخد,میرقصد و همه میدانند
که او با خود خبری دارد.
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود.
خبری آورده بود و تو یادت رفته بود
که هر قاصدک یک پیام بر است.
پنجره بسته بود تو نشنیدی و او ردشد.
اگر باز هم قاصدکی دیدی دیگر نگذار
که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس
چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت
و او این همه بیقرارشد
هزار قاصدک روانه ات کرد م
باد امانت دار نبود
یا تو نیامدی؟؟؟
و آن زمان که "عاشق" می شوی
و می دانی که "عشقی" هست
و باور داری کسی که تو را "دوست" دارد
و در آن شبهای سرد و یخبندان با "تو" می ماند
در آن لحظات است که می فهمی
"دوست داشتن چقدر زیباست"....